۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

خاطرات سفر اروپا (11): زوریخ یا «زیبایی شناسیتو ...! »







زوریخ یا «زیبایی شناسیتو ... !»

صبح رفتم زوریخ. با قطار که تو راه بودم مناظر زیبای کوهستانی جنوب آلمان، شمال غربی اطریش و شمال شرقی سوئیس حسابی شنگولم کرد (اینجاهایی که گفتم همش یه منطقه ست که به لحاظ طبیعی یکیه اما به واسطه تقسیم بندی جغرافیای سیاسی سه تاست!)

زوریخ بالای دریاچه زوریخه و در همون ابتداش قرار گرفته، جایی که رودخونه لیمات به دریاچه می ریزه.

این نمای روبروی ایستگاه راه آهنه. در واقع این خیابون که مرکز خرید شهر محسوب می شه از ایستگاه راه آهن شروع میشه و بعد از چند پیچ عجیب غریب به جاهای باریک ختم میشه! در واقع به خیابونی می خوره که به دریاچه می رسه.

سوئیس کشور بسیار گرونیه. در واقع گرون ترین کشور دنیاست. واحد پولش فرانکه و اسکناسای بسیار گرون قیمتش هم بسیار رنگ و وارنگه. انگار یه بچه با مداد شمعی نشسته و با رنگ های تند خط خطیش کرده و خلاصه که قیافش هیچ شباهتی با اسکناس هایی که تا حالا دیده بودم نداره. این زیبایی شناسی غریب سوئیسی ها خودش جای تحقیق داره چون ماجرا تنها به اسکناساش ختم نمی شه ... بعدا اشاره می کنم.

اما سوئیس علی رغم گرونیش، به دلیل وجود دولت عجیب غریبش، هم مردمش در آرامش و رفاهن و هم یه حالی به دیگران می ده. جالبه بدونین تو سه شهر توریستی زوریخ، ژنو و برن دوچرخه رو مجانی کرایه (یا در واقع عاریه) می دن. فقط 20 فرانک ودیعه می ذاری و بعدا در هر کدوم از ایستگاه های دوچرخه که تحویلش بدی پولتو پس می گیری. در همون نزدیکی ایستگاه راه آهن یه ایستگاه دوچرخه خلوت بود که دوتا پسر سیاه لاغر مسئولش بودن. یکیشون مشخصاتت رو می نوشت و رسید ودیعه رو می داد. اون یکی بیرون منتظرت بود تا دوچرختو امتحان کنه و صحیح و سالم تحویلت بده! خلاصه اشتغال زایی و کار آفرینی در زوریخ برای مهاجرین افریقایی به نحو احسن در جریان بود. جالبه بگم موقعی که پاسپورتم رو دید گفت: آها ... ایرانی؟ ... احمدی نژاد؟ ... سلام علیکم! (البته با لحجه عربی) ... خلاصه نمی دونین این محرومان تاریخ چه چشم امیدی به این مملکت و رئیسش بستن!!

شهر کاملا خلوت بود. البته روز یکشنبه بود و انتظار هم می رفت که خلوت باشه. گشتی در مرکز شهر و خیابان های اصلی زدم. اینجا هم مسیر دوچرخه سواری مستقل داشت اما بعضی جاها مسیر قطع می شد و آدمو وسط خیابون رها می کرد. تو آلمان هم همین جور بود. فقط تو هلند بود که مسیر خط کشی شده و قرمز رنگ مخصوص دوچرخه همه جا حتی موازی با جاده های بین شهری هم بود. هلند واقع بهشت دوچرخه سواراست.

اما برگردیم زوریخ. تصور من از زوریخ با توجه به این که بیشتر کارکرد اقتصادی داره تا فرهنگی (برخلاف ژنو) این بود که احتمالا یه شهر مدرنی با آسمانخراش های شیشه ای و مرکز پر جنب و جوش بازار و تجارت باشه. در حالی که لااقل مرکز شهرش کم و بیش مثل جاهای دیگه اروپا بود. اما در هر صورت شهر منظم و مرتب و تمیزی بود.

خلاصه تو این شهر تمیز ولی ساکت گشتی زدم و بعد رفتم به سمت دریاچه ش که احتمال می دادم باید جای جالبش باشه. همین طور هم بود. کنار دریاچه بسیار زنده و زیبا بود و مردم، پیر و جوون تو مسیر کنارگذر خوش ساخت دریاچه به گشت و تفریح مشغول بودن. یادم اومد که تو کتاب راهنما نوشته بود روزهای تعطیل هیچکی تو شهر نیست و ملت در یک توافق جمعی و به زبون نیامده همه می رن کنار ساحل دریاچه.

خلاصه اونجا که بودم گرچه هوا ابری بود اما یه دفعه برای یکی دو ساعتی آفتاب دراومد و حسابی هوا دلپذیر شد (ولی گل از خاک برندمید و در عوض نزدیک غروب یه بارون اساسی گرفت که حتی علی رغم پوشیدن بادگیر و گورتکس، یه جای خشک تو لباسامون نذاشت!).

مناظر اطراف دریاچه رویایی بود. دریاچه بسیار زیبا، کوههای سرسبز در دور دست، ردیف خانه های شیروونی دار کنار ساحل، و مرغابی ها و قوهای توی آب آرامشی به آدم میداد که کم نظیر بود (اون موقع هنوز بارون شروع نشده بود!).

کنار دریاچه پارک زیبا و سرسبزیه که کلی مجسمه های عجیب توش هست که در قیاس با نمونه مشابه کشورهای همسایش بسیار ناامیدکنندس! بلخره آدم یا باید مطمئن ترین بانک های دنیا رو داشته باشه یا باید به هنرش برس، دوتاش همزمان که نمیشه! ... شما هم چه توقعاتی دارینا!

ضمنا تو سوئیس بر اساس این که با کدوم کشور هم مرزه ، به همون زبون حرف می زنن! شمال و شرقش آلمانی، جنوبش ایتالیایی، و غربش فرانسوی.

عکس های زوریخ رو می تونین تو لینک زیر ببینید:

http://picasaweb.google.com/goshayesh/Zurich







بازار پنیر شهر آلکمار



روز جمعه مراسم بازار پنیر تو شهر آلکمار بود که به شهر پنیر معروفه. مراسم خیلی جالب و دیدنی بود و ماجرا درست به شکل سنتی و به سبک چند صد ساله پیش انجام می شد. گزارششو با عکس بعدا می فرستم.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سفر مجازی به اندونزی




چند روز پیش به واسطه یه جشنواره فرهنگی، یه سفر مجازی به اندونزی داشتم که گفتم بد نیست لابلای گزارش سفر به اروپا ارسالش کنم و یه خورده فضای سرد و سورده اروپایی عوض شه و حال و هوای آسیایی پیدا کنه.



فعالیت هایی که در قالب جشنواره و نمایشگاه به قصد معرفی ویژگی های فرهنگی کشورها و معمولا به بهانه مناسبت های خاص ملی برپا می شه، یکی از بهترین جاها برای دیدن و تجربه زندگی ملل مختلفه بدون این که به اون کشور سفر کنی. متاسفانه آلان تو مملکتمون به هزار و یک دلیل فرصت چنین تجربه ای بسیار کم گیر میاد و اونقدر محدودیت های عجیب غریب و من در آوردی هست که اگر قرار باشه چیزی هم به نمایش دربیاد اونقدر استحاله می شه که اثر نهاییش میشه یه کار ایرانی اسلامی! و کمتر نشونی از اصل کار توش می بینی.


چند وقت پیش یه جشنواره ای دیدم که با هدف معرفی فرهنگ و هنر و اندونزی برپا شده بود و به تمامی هرچی رو که برای آشنایی با اون کشور نیاز بود یکجا فراهم کرده بود. ارائه کتاب و بروشورهای معرف هنر و فرهنگ قدیم و جدید اندونزی، پخش اسلاید از مناظر طبیعی و مراسم مختلف محلی مردم، عرضه وفروش صنایع دستی، طبخ و ارائه انواع خوراکی های بومی و از همه جالب تر اجرای زنده موسیقی و رقص های محلی و آیینی با لباس های سنتی. و البته برای سرگرمی مخاطب اروپایی هم به قول خودشون یه «ایندو راک کافه» هم در کنارش دایر کرده بودن که موسیقی غربی زنده اجرا می کردن با مخلفات. اما نکته جالب رقص بامزه اهالی شریف اندونزی مقیم یورپ بود که گرچه رقصشون خیلی ساده ست اما خیلی جذاب و دیدنیه بخصوص که کاملا هماهنگ با هم میرقصن و فقط متناسب با ریتم آهنگ ها، سرعتش رو کم و زیاد می کردن! روی صحنه هم نمایش ها و رقص های سنتی و آیینی اجرا می شد. نسخه های مشابه ای از این رقص ها رو تو مالزی و تایلند دیده بودم. البته این کشورا چیزای مشترک زیادی با هم دارن و از جمله صنایع دستیشون که خیلی شبیه همه. تو این نمایشگاه هم کلی غرفه صنایع دستی بود که انواع محصولات سنتی از چوبی تا پارچه ای رو عرضه می کردن. با این تفاوت که اونجا همه چیز بسیار ارزون بود ولی اینجا و به یورو بسیار گرون درمی اومد. کلی سوغاتی های مختلف هم بود. سوغاتیاشون گرچه بسیار گرون بود اما در مجموع بازار پررونقی راه انداخته بودن. اما جالبه بدونین زحمت ساخت بسیاری از این سوغاتی ها رو کشور برادر چین یک تنه به دوش کشیده! و البته این قبول زحمت فقط منحصر به کشورهای دور و بر چین نمیشه. حتی وقتی تو شهر دلف (یا دلفت) بودم که به ساخت سرامیک های معروف سفید و آبی شهره ست (مثل مجسمه های کوچک دخترکان هلندی با کلاه و لباس محلی و آسیاب بادی که تو بازار ایران هم فراوونه) همگی ساخت چین بودن و در فروشگاه های صنایع دستیشون به فروش می رفت! به بیان دیگه این نوع محصولات صنایع دستی دیگه کارکرد واقعی خودش رو از دست دادن و صرفا کارکرد نمادین دارن و بیشتر یادآور یه سری ایماژهای ملی و بومین در قالب محصولات تولید انبوه بنجل.


برگردیم به نمایشگاه. تو بازارش که به سبک سنتی و بومی تزیین شده بود همه چی بود: انواع اقسام عود، روغن های طبی عجیب غریب و بودار، انواع سنگ های تزیینی، مجسمه های چوبی سنتی و آیینی، از جمله مجسمه معروف «بودای گریان» (که می گن خیلی خاصیت داره و با دست کشیدن به پشتش می تونی تمام غم و غصه هات رو به اون منتقل کنی! – ماجراشو که می دونین، این بودا در اثر شنیدن خبر ناگوار کشت شدن ناغافل پسر به دست پدر در جنگ، اینجور به خودش پیچیده) یه جا هم بساط کف بینی به راه بود و یه جای دیگه هم البته پشت پرده ماساژ سنتی می دادن.


رستوران های سنتی هم حسابی بازاری برای خودشون راه انداخته بودن. بوی غذاهاشون بد جوری اشتها آور بود و آدمو یاد بوی غذاهای عروسی های محلی ایام ماضی می نداخت - نه عروسی های الان که معمولا شام تو سالن رستوران سر خیابون، سرپایی سرو میشه. بوی برنج دم کشیده و ادویجات تند و تیز حسابی اتمسفر فضا رو آسیایی کرده بود. البته قیمت ها سرسام آور بود. اگه تو مالزی می شد با یه دلار یه غذای درست و درمون بخوری، اینجا برای خرید هر قسمت از غذا باید 7-8 یورو پیاده شی. (خلاصه من که توصیه می کنم تا مالزی هم به صرافت نیفتاد ازمون ویزا بخواد و هنوز ریالمون سقوط نکرده، هر چه زودتر تو همین تابستون یه سر برید اونجا، آب و هوایی عوض کنید و از وفور نعمت اونجا لذت ببرید.)


عکس های این سفر مجازی به اندونزی رو می تونین تو لینک زیر ببینید.


http://picasaweb.google.com/goshayesh/IndoShow


۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

روزانه ها: «بی عرضه هیچ غلطی نکرد اما باز دسش درد نکنه»

همون طور که می دونین، شماره ویژه مجله تایم درباره 100 چهره تاثیرگذار سال 2009 دو مطلب درباره میرحسین موسوی و رهنورد چاپ کرده که جالبه. مطلب میرحسین موسوی رو شهره آغداشلو نوشته که متاسفانه اصلا مناسب این کار نبود و نوشته اش برای کسی که آشنایی با موضوع نداره بسیار نارساست. اما دومی جالبتره از این نظر که مطلبش رو خانم شیرین عبادی نوشته که بالقوه می تونست خیلی هم موجه باشه. اما به همون اندازه که گرفتن جایزه صلح نوبل برای ایشون شگفت انگیز بود متن ارسالیش هم برای معرفی خانم رهنورد ایضا شگفت انگیزه. البته معمولا تو این متن ها قرار نیست به سبک ما ایرانی ها به همدیگه دل و قلوه قرض بدیم و همدیگرو یا به عرش یا به زیرزمین خونمون حواله بدیم، اما حداقل انتظار می ره با کمترین کلمات گفته بشه که چرا اون شخص تاثیرگذار بوده. در حالی که متن مربوط به رهنورد اینجوری نیست و به نظر می رسه متن نه توسط برنده جایزه صلح نوبل بلکه توسط شیرین خانوم همسایه اقدس خانوم اینا نوشته شده! (ظاهرا من هم به سبک سایرین با این قضاوت بی رحمانم، شیرین خانم رو فرستادم به زیرزمین خونمون! .... بلخره این ویژگی های ایرونی ارکیتایپال هستن و به راحتی نمی شه از شرشون خلاص شد). نوع نوشته ایشون خود گویای اینه که این واکنش ها ربطی به سواد و تجربه و موقعیت اجتماعی شخص نداره.

اما تو سایر مطالب مجله، متن رابرت دنیرو برای توصیف «چگونگی و نحوه» تاثیرگذاری بن استیلر خیلی بامزه و به جا بود.

خاطرات سفر اروپا (10): مونیخ یا «زندگی را خوش است »

مونیخ یا «زندگی را خوش است»


میگن مونیخ به تنهایی معرف کل آلمانه، بعضی هم با همین استدلال میگن به همین دلیل یه شهر منحصر بفرده و با بقیه جاهای آلمان فرق می کنه. مونیخ کانون منطقه باواریا یا بایره. میگن اهالی مونیخ خیلی خوب فهمیدن چطور از زندگی لذت ببرن. برای من که روز آخر هفته شون اونجا بودم به عینه دیدم که چطور همین کارو می کنن. تو همون به اصطلاح شنبه بازاری که در جوار منطقه قدیمی شهر راه انداخته بودن، کیپ تا کیپ آدم نشسته بود و سرگرم صحبت و معاشرت بودن و زیر آفتاب دلچسب بهاری می خوردن و می خندیدن(عکس های 16 تا 23). ملت چنان فشرده کنار هم نشسته بودن که گویی همگی اعضای یه خانواده یا یه فرقه هستن. یعنی اگر ایران بود، حضور تنها نصف همین جمعیت کنار همدیگه می تونست فجایع جبران ناپذیری رو رقم بزن! من که شخصا این شیوه لذت بردن مونیخی ها از زندگی رو تحسین می کنم و به اصطلاح در مقابلشون کلاه از سر بر می دارم ( ... این کلاهه هنوز دستمون مونده، کسی نیست بذارم سرش؟!).

جماعتی که وسط این شهر قدیمی به گشت زنی مشغول بودن اونقدر زیاد بودن که به نظر می رسید در حال راهپیمایی هستن (البته نه فحش می دادن و نه مرگ کسی رو می خواستن!). اینجا و اونجا گروه های موسیقی هنرنمایی می کردن و مجسمه های زنده هم همچون همیشه مردم رو سرکار می ذاشتن. (عکس 5 و 6 ) نوازندگان از همه جورش اونجا بودن ، اونایی که سازهای ابتکاری داشتن و قطعات معروف رو با همون سازهای عجیب می زدن و عده ای که هنر بومی خودشون رو به نمایش می ذاشتن. یه عده ای هم با ساز های کلاسیک موسیقی کلاسیک می زدن مثل این ها که در اون فضای تاریخی هنرنمایی جالبی کردن و موسیقیشون بسیار چسبید(عکس 30). جالبه وقتی که داشتن قطعه موسیقی معروف آرایشگری چارلی رو می زدن یه مرده ای که احتمالا کمی تو نوشیدن زیاده روی کرده بود داشت همراه با ملودیش همون کارهای چارلی چاپلین رو اما اینجا با صورت خانمش (؟!) می کرد و کلی هم از این کارش محظوظ شده بود و مدام می خندید! ... خلاصه روی هم رفته فضای پرنشاط و زنده ای بود.

این مکدونالد هم که هرجا می رفتیم بود(عکس 3 ) و بد جوری سردر و نماد رستوراناش تو مکان های مختلف به چشم میومد. میگن مونیخ شهر جهان وطنیه، از همین تابلو مک میشه فهمید اونجا چه خبره. در مورد این مک ها هم بگم که من که چشم دیدنشونوندارم و به طریق اولی کلا مخالف فست فودم (قبلا که گفتم ماجراشو، اسلو فود و باقی قضایا). اما یه چیزش فقط جالبه و اونم هپی مک، که توالت ترو تمیز در جوار رستورانش که با پول اندکی می تونن لبخنده رو بعد از تحمل طولانی مدت دوباره به لبا برگردونن. (یاده مجسمه جولیان کوچولوی بروکسل می افتم!)

تو اون مرکز شهر، بساط دستفروش ها و کیوسکی ها که مواد خوراکی می فروختن پر رونق بود و از شیر آدمیزاد تا پاچه مرغ توش گیر میومد. (عکس 4 ) اونجا خرما بود به اندازه خیار، انبه بود به اندازه طالبی، تربچه بود به اندازه گوجه فرنگی و خلاصه هیچ چیزی به اندازه خودش نبود! یه جا هم زیتون بود اندازه ... بابا ول کن دیگه! ... خلاصه انواع زیتون بود و حتی از نوع پروردش که یه سینی هم برای تست گذاشته بودن و از این طریق من مزه هاش رو تجربه کردم. زیتون هاش بسیار خوش خوراک و گوشتی بود و مزه اش هم بسیار خوب بود.

قبلا هم اشاره کردم این جماعت اروپایی معمولا هر هنری دارن تو همین میادین اصلی شهرشون که غالبا همون منطقه قدیمی شهره به نمایش می ذارن. روزی که مونیخ بودم و تو وسط میدون میون مردم وول می خوردم یه صحنه ای دیدم (صحنه ها!) که اولش کمی شوکه شدم. یه خانم نسبتا متشخصی رو به شکل عریان زیر یه پلاستیک شفاف خوابونده بودن و اینجا واونجای بدنش هم مایع قرمز رنگی دیده می شد که به نظر می اومد خون باشه. منی که با دیدن خون حالم بد میشه، حتی اگر یه پیکر عریان بلورین هم کنارش باشه، اولش کمی منزجرم شدم و فکر کردم یه نوع پرفورمنس خیابونیه اما بعدا که از شوک اولیه در اومدم دیدم ماجرا مربوط به اعتراض نمادین یه جماعتی برای مصرف گوشت حیواناته. و اون همشیره ای هم که زیر پلاستیک بود نماد بسته های گوشت مرغ بود که خیلی خوب شبیه سازی شده بود. خلاصه این مونیخی ها علاوه بر این که خوب می دونن چطور از زندگی لذت ببرن ، خوب هم میدونن چطور با احساسات آدما بازی کنن. بقیه ماجرا رو هم میشه از عکس ها فهمید(عکس 9 تا 11). در کنار این نمایش یه سن هم برپا بود که یه جماعتی موسیقی میزدن و کلا اتمسفر تاثیر گذاری رو فراهم کرده بودن.

غیر از اون پری پیکرانی که خودشونو به زحمت انداخته بودن و زیر پلاستیک خوابیده بودن یه عده پری پیکر دیگه هم زحمت جابجایی مردم شریف رو در محوطه های توریستی بر عهده داشتن(عکس 28 ). این که با این اوضاع و احوال (اوضاع و احوال ها!) چقدر این توریست ها رو پیاده می کردن خبر ندارم . من که مثل بچه آدم سرمو زیر انداخته بودم و مثل شتر تمام کوچه و خیابوناشو پای پیاده می گشتم. از اونجا که منطقه مرکزیش فقط مخصوص پیاده ها بود، من برخلاف جاهای دیگه دوچرخه نگرفتم.

اینم یکی از بازماندگان اهالی باواریاست که تو اون شلوغ پلوغی همراه قازش اومده تو شهر تا به اهالی یادآوری کنه چی بودن و چی شدن! (عکس 34 و 35 )اما به غیر از تنبون تاثیرگذارش، خود اون قازش خیلی جالب بود که سینه شو جلو داده بود و گستاخانه به همه حمله می کرد و حتی دنبال سگ های دوبرابر خودش میدوید! من که تا کلی میخ این دو تا شده بودم که حسابی مفرح ذات عابرین شده بودن.


عکس های مونیخ رو می تونین تو لینک زیر ببینید:

http://picasaweb.google.com/goshayesh/Munchen



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

روزانه ها: انسانم آرزوست

هیچ وقت فکر نمی کردم انسان بودم اینقدر دشوار باشه: از این نظر که انسان ها رو صرف نظر از تعلقات ملی، نژادی، قومی، فرهنگی، اعتقادی و آداب و رسومشون و میزان تحصیلات و سوادشون، صرفا به عنوان انسان ببینی و به بهشون احترام بذاری.

خاطرات سفر اروپا (9): وین یا «ای برادر کجایی؟»


وین یا «ای برادر کجایی؟»

اتوبوس دقیقا با ساعت دیجیتالی داخل اتوبوس را افتاد. حدودا 11 شب می رسیدیم وین. خوشحال بودم از این که زمانی که می رسم حتما اونجا هم مثل ایستگاه برلین همه چیز مرتبه و می تونم اون وقت شب یه جایی گیر بیارم. قبل از رسیدن به وین تو راه داخل فرودگاه یه توقف داشت و یه خونواده رو پیاده کرد. بلخره ساعت 11 شب رسیدم وین. ظاهرا اونجا ترمینالش بود ولی بسیار سوت و کور بود و سگ پر نمی زد. عملا هیچ جایی باز نبود و هیچکس نبود. پش سر جماعت مسافرایی که به یه سمتی می رفتن خیلی با اعتماد به نفس راه افتادم. دیدم میرن به ایستگاه مترو. منم رفتم و بعد از این که 1.8 یورو دادم بلیط گرفتم و بر اساس تابلوهای راهنما رفتم سوار قطار شدم و در ایستگاه مرکز شهر پیاده شدم. از سکو که خارج شدم بعد از عبور از چند راه رو یی که به دلیل کارهای ساختمانی برای عبور عابرها گذاشتن رد شدم و یه دفعه سر از وسط خیابون در آوردم! یعنی چی پس ایستگاه و دفتر و دستکش کجا بود که ندیدم. گشتی بیرون زدم دیدم خبری نیست همه جا تعطیله. دوباره برگشتم و از اون دهلیزهای تو در تو رد شدم و فقط به سکوهای خالی منتهی می شد، خلاصه تمامشون رو امتحان کردم دیدم خبری نیست. دوباره برگشتم توی خیابون همه جا خاموش و تعطیل بود. فقط یه دکه کباب دونر داشت یواش یواش بساطش رو جمع می کرد. گرسنم بود و همونجا یه ساندویچ گرفتم و سوال کردم ایستگاه راه آهنش کجاست که انگلیسی بلد نبود و نتونست کمکی بکنه. دیگه داشت ترسم برم می داشت که این شب رو کجا بگذرونم. دیدم دو سه زن و مرد جوون داشتن از هم خداحافظی می کردن که ازشون کمک خواستم. پسره انگلیسیش خوب بود و گفت ایستگاه رو دارن بازسازی می کنن و خبری از ایستگاه نیست. گفتم یعنی شهر به این بزرگی هیچ ایستگاهی نداره؟ گفت نه «وین همینه دیگه!»(والبته بعدا که شهر رو دیدم بهش حق دادم). بعد برای هاستیل پرسیدم خودش نمی دونست اما یکی از رفیقاش گفت که شماره تلفن یه هاستیل رو داره خلاصه شماره رو داد ولی هرچه زنگ زد جواب نداد! دیگه داشتم قاط می زدم (من معمولا با تای شنیع دسته دار قاط می زنم، بقیه رو نمی دونم!). ظاهرا هر چی تلاش کردن جایی برای شب موندن پیدا کنن موفق نشدن. تصمیم گرفتم برم فرودگاه و گفتم بلخره اونجا یه جای پر رفت و آمدیه و میشه در «رست روم»(اتاق انتظار و استراحت مسافرا که معمولا صندلی های راحتی بزرگ و امکانات رفاهی خوبی داره) اونجا تا صبح استراحتی بکنم. رفیقش که خانم خوش برخورد و خوشرویی بود چون با من هم مسیر بود اومد و کمکم کرد که بلیط مسیر قطار به فرودگاه و قطار مربوطش رو به نشون داد. یه نیم ساعتی معطل قطار در ایستگاه خلوت مترو شدم. بلخره رفتم فرودگاه. اما ... اما اونجا درست مثل این که گاز خردل زده باشن هیچ موجود زنده ای نبود. سالن و راه روهای بسیار تمیز و حیاط و سالن انتظار بسیار مدرن وشیک و بزرگ اما سگ پر نمی زد. توی اون شرایط استیصال بد جوری خندم گرفته بود. واقعا هیچ کس نبود. تصور من یه فرودگاه بسیار پر رفت و آمد و شلوغ بود که دقیقه به دقیقه هواپیما توش میشنه و بلند میشه. اما کاملا خلوت بود. بلخره بعد از کلی گشت توی اون ساختمان بسیار مدرن و تمیز ولی خالی از سکنه، که حتی کسی نبود بپرسه اینجا چه می کنی، بلخره در اون ته مهای یه رستوران، نشونه هایی از حیات رویت شد! کارگری که داشت زمین رو تی می کشید اولین موجود زنده ای بود که اونجا دیدم. خلاصه کار نداریم، اون شب گرچه بد جوری تو ذوقم خورد اما خودش کلی ماجرا داشت و هنوز که بهش فکر می کنم خندم می گیره.


صبح زود، بعد از خواب نچندان شیرینی روی کاناپه سالن انتظار بلخره راه افتادم رفتم با مترو تو شهر.


در همون نزدیکی یکی از ایستگاه های قطار یه هاستیل خوب پیدا کردم. بعد از اینترنت و حمام کردن و سبک کردن کوله راهی شهر شدم. یه بلیط یه روزه مترو گرفتم تا بی درد سر شهر رو بگردم. با همون بلیط و با استفاده از ترم تمام محدوده مرکزی شهر رو چند بار دور زدم و پیاده سوار شدم.


پارک زیبای وسط شهر با مجسمه موتسارت. جالبیش این بود در همه جا کم و بیش حضور موسیقی رو حس می کردی. حتی توی یکی از توالت عمومی های پاساژهای زیر گذر، موسیقی کلاسیک با صدای بلند پخش می شد و شکل و شمایلش رو هم شبیه تالار موسیقی درست کرده بودن و رو هر اتاقک توالت نوشته شده بود لژ شماره فلان! و در و تزییناتش هم با مخمل قرمز و سایر عناصر تزیینی تالارهای بزرگ موسیقی مزین شده بود، آدم فکر می کرد رفته تو تالار وحدت! (عکس 1 )



عکس های وین رو می تونین تو لینک زیر ببینید:


http://picasaweb.google.com/goshayesh/Wien



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

روزانه ها: فردا که نیامدست فریاد مکن

ادبیات و اندیشه جاری در آثار مکتوب ایرانی واقعا بسیار متنوع وغنیه. فقط حیف که وضعیت اسف انگیز معاصرمون هیچ نسبتی با اون نداره!

خاطرات سفر اروپا (8): بوداپست یا «از دور خوش است »



به هر صورت وقتی رفتم بلیط بگیرم دیدم قیمت بلیط اونم از یک کشور اروپا شرقی خیلی زیاده (نزدیک 70 یورو) اینه که تصمیم گرفتم با اتوبوس برم. البته اتوبوسش Euro Line بود که شبکه اتوبوس رانی کل اروپاست و خدماتش بسیار عالیه. فقط ترمینالاش برخلاف ایستگاه های راه آهن که وسط شهره، معمولا در حومه شهره و کلی برای رفتن به اونجا باید هزینه کنی. به هر صورت چون من بلیط روزانه مترو رو داشتم مشکلی نبود. بلیط اتوبوس حدود 30 یورو بود. اتوبوساش هم راس ساعت حرکت می کنن. یعنی درست زمانی که ساعت دیجیتالی داخل اتوبوس ساعت حرکت رو نشون می ده راه می افته! خلاصه هم مشکل بلیط حل شد و هم 40 یورویی سیو کردیم که بعدا خیلی بدردم خورد. چون تونستم با تورهای گشت شهری حسابی شهر رو تو خشکی و تو آب ببینم.


شهر در جوار رودخانه دانوبه یا به قول خودشون دونا (Duna) . شهر دو قسمته یکی تپه ای و مرتفع در سمت غرب دانوب به نام بودا (Buda که ربط شکلی و محتوایی با بودا نداره) و یکی پست و جلگه ای در سمت شرق به نام پست (pest). خوب دیگه معلوم شد اسمش از کجا اومده. قصر روی تپه که به همین نام معروفه، خود ناگفته پیداست که در قسمت غربه (عکس 21 ). مجموعه ای از آثار و موزه های مهم دوره قرون وسطاست که به ثبت یونسکو رسیده.


من پراگ رو قدم به قدم گشتم و اینقدر جذاب جالب بود که نفهمیدم دارم چه به سر پام می یارم. اینو وقت اومدم بوداپست فهمیدم! دیدم اصلا توان قدم زدن و گشتن رو ندارم و بد جوری پام درد می کنه و به علاوه بوداپست هم مثل پراگ جمع و جور و کوچولو نبود و ابعاد و مسافت ها بد جوری آدم رو به زحمت می نداخت. و از این گذشته به تروتمیزی و مرتبی پراگ هم نبود. اینه که با توجه به صرفه جویی که در بلیط کرده بودم تصمیم گرفتم یه حالی به خودم بدم و با اتوبوس های توریستی که تورهای یک روزه و با امکانات بسیار خوب داره شهر رو بگردم. خدماتشون خیلی جالب بود. این اتوبوس ها هر نیم ساعت راه می افتاد و داخلش هدفون بود و به زبان انتخابی خودت به توضیحات راهنما گوش می دادی. همزمان که از جلوی هر عمارت یا جای دیدنی رد می شد توضیحات اونجا رو می داد (خوب اینارو که همه می دونن) اما جالبیش این بود که می تونستی در هر کدوم از نقاط مشخص شده شهر (مجموعا 19 نقطه توریستی) از اتوبوس پیاده شی و اونجارو حسابی بگردی و مجددا با اتوبوس بعدی به نقطه بعدی بری. این ماجرا رو به مدت دو روز می تونستی تکرار کنی! به علاوه می تونستی با همین بلیط دو تا گشت با قایق روی دانوب بزنی (یکی روزانه یکی هم برای مناظر شبانه!) به اضافه یه عالمه تخفیف از رستوران ها و مراکز خرید! خدماتش اینقدر زیاده که واسه این که یادت نره، همراه بلیط یه دفترچه رنگی کوچیک می دادن که توش تمام برنامه ها و مراکزی که تخفیف می دن به همراه تبلیغاتشون چاپ شده بود! خلاصه اون روز رو به مرحمت این بلیط کذایی به خوشی در بوداپست سپری کردیم. ... می پرسید حالا این بلیطه چقدر بود؟ باشه حالا، این بار مهمون ما! واسه شما 12 یورو! بازم قابل نداره تو رو خدا! ... بازم بگید این اروپا شرقی ها مرام ندارن!


هوا آفتابی و تا حدی گرم بود. واسه همین تو وسط شهر با ترافیک مسخره و مزخرفش حسابی حال آدم بد می شد. فکرش رو بکنید اتوبوس برای رد شدن از پل معروف ویکتوریا نزدیک 20 دقیقه معطل بود. فقط اون بالا رو تپه هوای تمیز و تازه ای بود با یه چشم انداز زیبا. بوداپست فقط از اون بالا خوشایند و زیبا بود.


روی همون تپه سابق الذکر یه جایی بود به نام سیتادلا که چشم انداز بسیار وسیع یا به قول خودشون پانورامایی از شهر رو می تونستی ببینی(عکس 18 و 27 ). همون جا یادمان استقلال هم سرپا شده. مجسمه یادمان استقلال پیکره 14 متری زنیه که شاخه نخلی رو رو دست بلند کرده در سال 1947 به یادبود سربازانی که جونشون رو برای آزادی بوداپست در جنگ جهانی دوم از دست دادن ساخته شده. (عکس 6 )



عکس های بوداپست رو می تونین تو لینک زیر ببینید:

http://picasaweb.google.com/goshayesh/Budapest

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

خاطرات سفر اروپا (7): پراگ یا «دیار قصرهای پریان»


پراگ یا «دیار قصرهای پریان»

اول بگم وقتی به سمت جنوب و مرز چک نزدیک می شید مناظر کوهستانی میشه و تو منطقه چک هم که رسما کوهستانیه، البته نه خیلی مرتفع. بنابراین کمی حال و هوای مناظر عوض میشه.خوب ببینیم پراگ کجاست. شهر کافکا، واسلاو هاول، بهار پراگ، انقلاب مخملی (اون موقع هنوز مخمل ها رنگی نشده بودن!)، و از همه بارزتر، پراگ موزه بازیه از معماری قرون وسطا و رنسانس.اول از ورودم به شهر بگم که قاعدتا از طریق ایستگاه راه آهنشه. خوده این ایستگاه به تمامی گویای این بود که به اروپا شرقی وارد می شویم و نیازی به هیچ توضیح اضافه نبود! حال و هواش تداعی گر فضای شوروی سابق بود. به عنوان نمونه من هیچ کجا نتونستم سر از کار دستگاه های فروش بلیطش در بیارم. همه شون قدیم و عجیب وغریب و به زبان ناآشنا بودن، بدون دو کلمه انگلیسی! اینقدر هم ماجرای فروش بلیط رو پیچیده کرده بودن که بر اساس این که تو چه منطقه ای میری، کی می ری، چه جوری می ری باید یه بلیط خاص می گرفتی! به صفحه انتخاب بلیطش که نگاه می کردی بیشتر شبیه صفحه بازی های پیچیده فکری بود که می بایست از رمزگشایی می کردی. خلاصه اگر نبود کمک یه خانم چک خوشرو که بدون این که یه کلمه حرف بزنه تونست راهنماییم کنه که چه بلیطی بخرم، نمی دونم تکلیفم تو اون ایستگاه راه آهن متوقف در تاریخ چی بود!اما کمی بعد از ایستگاه نچسبش، خیابان اصلی شهر بود که یه دفعه چشم انداز شهریه بسیار زیبایی جلو روت باز می شه. این بلوار از بنای نئو کلاسیک موزه ملی شروع میشه (عکس 1 ) و در آخر هم منتهی می شد به شهر قدیم یا به قول خودشون Stare Mestro. اونجا واقعا فکر می کنید وارد تاریخ می شید (عکس 2 ). اونم تاریخ بسیار شیک و تروتمیز! کوچه های تنگ و باریک و لابیرنتی با بناهای قدیمی ولی تمیز و بازسازی شده. پراگ واقعا دوست داشتنیه. تو میدان اصلی قدیمیش فضا و اتمسفر محیط واقعا شبیه فضای افسانه پریانه (عکس 3 ). با قصرهایی با بام نوک تیز و بناهای به سبک گوتیک. جالبه که یکی از سوغاتی های اونجا عروسک پیرزن جادوگره در حالات مختلف! (عکس های 4-6 ). یه شهر جدید هم دارن که خودشون می گن Nove Mesto که فقط در قیاس با قبلی جدیده وگرنه متعلق به قرن چهادهمه!بعد که به سمت رودخونه برید میرسید به یکی دیگه از شگفتی های شهر یعنی پل قدیمیه معروف به پل چارلز متعلق به قرن چهادهم(عکس 7 ). دستور ساختش رو خود چارلز چهارم تو سال 1357 بعد از این که پل قبلی با سیل از بین رفت داد. سال 1400 هم ساختش تموم می شه. ولی از اون موقع تا قرن نوزدهم به عنوان پل سنگی می شناختنش و فقط بعد از قرن نوزدهمه که به اسم پل چارلز معروف می شه.بعدا و طی قرن ها بعد روی این پل 30 مجسمه مختلف از مسیح می سازند که اولیش مربوط به قرن هفدهم و آخریش مربوط به اواخر قرن نوزدهمه. هر کدوم از مجسمه ها هم یکی از روایت انجیل رو نشون می ده. من که از این یکی خیلی خوشم اومد، خیلی بامزس (عکس 8) . همین طور که می بینید شهر دقیقا معماری و بافت قدیم و کهن خودشو حفظ و بازسازی کرده. گفتم یه جورایی شبیه شهر پریانه. ساختمون هایی با بام های مخروطی نوک تیز که فقط در فیلم های تخیلی پیدا میشه. در مجموع شهر بسیار زنده ایه و من که واقعا خوشم اومد به خصوص همین پل به تنهایی کلی حال و هوای آدمو عوض می کنه. قصر پراگ به عنوان بزرگ ترین قصر قدیمی در اروپا ثبت شده و متعلق به قرن 9 میلادیه. (عکس 9 ). دیدن کامل این مجموعه عظیم تاریخی خودش به تنهایی دو روز وقت می گیره. جالبه که بلیط های ورودیش هم دو روز اعتبار داره! بنابراین با خیال راحت آدم می تونه تمام سوراخ سنبه های این مجموعه عظیم رو ببینه. حیاط های چندگانه، کلیسای جامع، باغ سلطنتی، و خیلی چیزای دیگه. اون جا می شه سیر تحول تاریخی حکومت گران رو آشکارا دید. اما من زیاد وقت نداشتم و به علاوه ترجیح می دادم وضعیت و شرایط فعلی مردم معاصرش رو ببینم. برج ساعت نجومی معروف تالار بزرگ شهر متعلق به 1410 هنوز بعد از 600 سال فعاله اونم چه جورم. غروب که اونجا بودم دیدم یه جماعتی همین جور میخ پای برج ایستادن و بالا رو نگاه می کنن. منم بالا رو نگاه کردم اما دیدم خبر خاصی نیست. داشتم می رفتم که دیدم اصوات عجیب غریبی به صدا دراومد و بعد این که ساعت نجومی زنگ خودش رو زد یه تندیس اسکلت مانند از تو یکی از پنجره هاش اومد بیرون و نیم دوری زد و از دریچه بعدی رفت داخل بعد یه جماعتی اون بالای برج شروع کردن به ساز زدن اونم با لباسای عجیب و غریب که فقط تن جوکرها می بینیم. (عکس 10 ). یه چیزی تو مایه های نقاره نوازان حرم مشهدن با این تفاوت که ملودی اینا نظم داره. تازه بعد که ساز زدنشون تموم شد ملت براشون کف زدن! خلاصه اینجا همه همینجوری واسه خودشون خوشن! ... چیه؟ مشکلی داری؟ ... به علاوه از روی این ساعت کلی مجسمه و جاسویچی و خلاصه ادوات سوغاتی درست کردن (عکس 11 ). یکی از مراسم جالب اینجا جشن استر در اول بهاره. معمولا در ابتدای بهار شهر رو تزیین می کنن (عکس 12) و تخم مرغ رنگ می کنن و خلاصه مراسم جالبی دارن. اما تخم مرغ رنگی اونا کلی با ما تفاوت داره و بسیار ظریف تر و دقیق تر و زیباتر بودن(عکس13 ).تو محدوده شهر قدیمی چندتا اتومبیل مدل قدیمی و تمیز بود که غیر از این که جیب توریست ها رو خالی می کرد اونا رو تو شهر می گردوند،به 50 یوره ناقابل (عکس 14). اینجا هم هنوز به پول واحد اروپا در نیومده. بنابراین باید پول رو چنج کرد. اینجا هم مثل ایران، این که کجا چنج می کنی کلی قیمت یورو توفیر داره. باز هم کلی الافی برای پیدا کردن قیمت مناسب داشتم. سر همین ماجرا هم در ابتدا که مجبور بودم کمی پول چنج کنم کلی ضرر کردم. تا تونستم فحش به هاول دادم که هنوز اسلافش نتونستن خودشون رو به روز کنن!مقصد بعدیم بوداپست بود. گرچه خیلی دوست داشتم پیش از رفتن به اونجا سری به براتیسلاوا پایتخت اسلواکی بزنم ولی هرجور حساب کردم دیدم وقت نمی شه. در بوداپست قدر پراگ رو بیشتر دونستم. ماجراشو تو پست بعدی می گم. عکس های پراگ رو می تونین تو لینک زیر ببینید:http://picasaweb.google.com/goshayesh/Prague

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

خاطرات سفر اروپا (6): برلین یا شهری در تاریکی



برلین یا شهری در تاریکی


تا رسیدم برلین شد ساعت 11 و نیم شب. اولین چیزی که جلب توجه می کرد ایستگاه راه آهن بسیار مدرن و شیکش بود که یه سر و گردن از بقیه بالاتر بود. تو چهار طبقه قطارها در حال رفت و آمد بودن! بسیار منظم و تمیز. خیلی جو گیر شدم و از همه مهمتر این که باجه اطلاعاتش تا اون ساعت هنوز دایر بود و دو نفر پاسخگوی مراجعین بودن. بلافاصله نقشه رو گرفتم و به نزدیک ترین هاستیلی که همون نزدیکی بود رفتم. تو شب، نماهای شهری بسیار چشمگیر و درخشان بود و به نظر میومد با جای ترو تمیزی مواجه هستیم اما فقط فرداش بود که فهمیدم همه اش منحصر به همون ایستگاه راه آهن و نماهای شبانشه. به هر صورت هاستیلش که بسیار تر و تمیز و خوب و مدرن بود. از اون جایی که رسما یوس هاستیل بود یه عالمه دانش آموز آلمانی هم توش بودن. البته من در یه اتاق 4 تخته بودم که فقط یه نفر توش بود. سرویس حمام و دستشویی مدرنش برخلاف جاهای دیگه تو خود اتاق بود و خلاصه دوش مفصلی گرفتیم و شب خوب و آرومی رو اونجا گذروندم با این امید که فردا همه چیز به همین خوبیه ، که البته نبود!


صبح صبحانش بوفه باز بود و بسیار چسبید و خلاصه تلافی این مدت رو دراوردم. قصد داشتم با قطار شب برم پراگ اما فقط برای روز قطار داشت بنابراین مجبور بودم یک شب دیگه بمونم برلین. دوچرخه کرایه کردم و براساس نقشه گشتی در شهر و محدوده های به اصطلاح شرقی غربیش زدم. هوا ابری و نسبتا سرد بود و گاه نم برفی می بارید.


1 و 2- نمایی از ازداخل و بیرون هاستیل.


3 و 4- نماهایی از ایستگاه راه آهن .


5 و 6- بنای یادبود یا دروازه براندنبرگ مربوط به 1791 که بعد از ماجراهای جنگ جهانی دوم مرز بین دو برلین شرقی و غربی بود. حالا به مکان توریستی پرطرفداری تبدیل شده که میشه جلوش یه عالمه چیزای جالب دید از سربازان شوروی و استالین و دیگر شخصیت های تاریخی گرفته تا عروسک ها بزرگ خرس نماد شوروی که بساط پهن کرده بودن برای توریست ها.


نمایشگاهی به مناسبت برداشتن دیوار برلین در یک فضای با طراحی بسیار زیبا در میدان الکساندر برپا بود که با تمام امکانات رسانه ای ماجرا را نشون می داد. درگیری های مردم با پلیس و زدوخوردهایی که اون موقع جریان داشت در فیلم های مستند و در مونیتورهای مختلف به نمایش گذاشته شده بود.


7 و 8- بنای معروف رایشتاگ که در 2 اکتبر 1990 اتحاد مجدد دو آلمان توش رقم خورد.


11 تا 13- منطقه معروف پتسدام که ظاهرا خیلی مدرنه.


14 و 17- اینجا رو به یادبود یهودیان کشته شده در زمان نازی ها در جنگ جهانی دوم ساختن. فضای خیلی جالبی داره. مجموعه ای از مکعب مستطیل های کوچک و بزرگه که روی یه سطح پر انحنا و به صورت شبکه ای ساخته شده. وقتی واردش می شی یه احساس عجیبی بهت دست می ده و چون محدوده دیدت کمه یه باره غافلگیر می شی. بچه هایی که در این جنگل مکعب ها رفت و آمد می کردن مرتب با دیدن ناگهانی همدیگه جیغ و فریاد می زدند. اینجایی که من وایسادم جاییه که ارتفاع مکعب ها کمه. کمی جلوتر ارتفاع مکعب ها به 3 متر هم میرسه و وسط شون گم می شی. خلاصه تجربه جالبی از غافلگیری و شگفتی بود و در اشل واقعیش دلهره و ترس.



خطوط مترو و ترم برلین یکی از پیچیده ترین خطوط ترانسپورت رو داره و من که یکی دو ساعت اول کمی گیج می زدم تا بلخره ازش رمز گشایی کردم. اما واقعا بسیار کار راه بندازه. فقط کافیه مسیرها و خطوط رو یاد بگیری اون وقت می تونی طولانی ترین و پیچیده ترین مسیرها رو بدون این که از ایستگاه ها بیرون بیای و با تغییر قطارها طی کنی.


به هر صورت فردا صبح زود رفتم تا با قطار برم به پراگ. تعریف پراگ رو زیاد خونده و شنیده بودم. اما شنیدن (یا به طریق اولی خوندن) کی بود مانند دیدن. تو پست بعدی از این شهر قصرهای پریان براتون می گم.


عکس های برلین رو می تونین تو لینک زیر ببینید:


http://picasaweb.google.com/goshayesh/Berlin




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

خاطرات سفر اروپا (5): آمستردام یا live your life






آمستردام یا live your life


اشاره کردم که قصد داشتم سر راه آمستردام سری به روتردام بزنم. اول اینو بگم که بلیط قطارای اینجا آزاده یعنی ضرورتا مجبور نیستی با قطاری که سوار شدی یکسر تا مقصد بری. در واقع می تونی تو تمام شهرهای بین راه پیاده بشی و بعدا با قطارای بعدی مسیرو ادامه بدی. تنها محدودیتش اینه که باید این سوار و پیاده شدن در طول یک روز و در مسیر مبدا و مقصد باشه. بنابر این من هم می خواستم سر راه آمستردام تو ایستگاه روتردام پیدا بشم و بعد از گشتی دو سه ساعته در شهر مجددا سوار قطار بشم و برم آمستردام. از اونجا هر 20 دقیقه یک قطار به سمت آمستردام می رفت. بنا براین هر زمان که بر می گشتم ایستگاه، عملا معطلی نداشتم و می رفتم. اما یه مشکل پیدا شد! اول این توضیح رو بدم که من چون بارم سنگین بود اولین کاری که تو ایستگاه راه آهن می کردم این بود که بارام رو تحویل باجه امانات می دادم یا می ذاشتم تو صندوق های قفل دار امانات. این مدت هم هیچ مشکلی نداشتم. فقط هزینه اش بود که بین 3 تا 5 یورو میشد. (البته تو سفر قبلی تو فلورانس 11 یورو نقره داغ شدم). اما تو روتردام گرچه یه عالمه کمد مجهز وجود داشت ولی هیچ کدوم سکه و اسکناس قبول نمی کردن و فقط با کارت های اعتباری قابل استفاده بودن. رفتم و به باجه اطلاعات گفتم ولی اونم گفت که سیستم هلند کلا از سال پیش تماما الکترونیکی و کارتی شده. جالبه که حتی دستگاه های فروش بلیط قطارهم پول قبول نمی کردن! این دیگه اساسی ضد حال بود. یعنی ظاهرا من در هلند قرار بود بد جوری با اون کوله سنگین پوستم کنده بشه. چاره ای نبود، با حسرت کمی همون دور و اطراف ایستگاه رو گشتم که اونم از شانسم تماما در حال ساخت و ساز بود و جز کارگاه های ساختمانی که با فنس و پلاستیک پوشیده شده بود چیزی دیده نمی شد. مردد بودم با این اوضاع برم تو شهر یا نه که فشار بیش ازحد دو کوله یک روزه و بیست وپنج روزه رو کتف، کمر و پاهام متقاعدم کرد که باید مثل بچه آدم برگردم ایستگاه و برم آمستردام!


بلافاصله سوار قطار شدم و تمام مسیر رو به مصیبت پیش رو فکر می کردم و امیدوار بودم که تو آمستردام از این جنگولک بازی ها نباشه و مثل بقیه جاها بشه پول پرداخت کرد. آمستردام که رسیدم دیدم یه سالن بزرگ مخصوص اماناته و دو تا نگهبان هم داره، خوشحال شدم گفتم بلخره اینجا صاحاب داره و میشه کوله ها رو به اینا سپرد اما دیدم نه اوضاع همونه و کارت می خواد. نگهبانه گفت می تونی از کسی که کارت اعتباری داره بخوای که با کارتش برات کمد بگیره. این دیگه از اون حرف ها بود. اگه خودمم کارت اعتباری داشتم عمرا این کار و نمی کردم چه برسه به این اروپایی ها. (صرفنظر از معطلی و دنگ و فنگش به لحاظ امنیتی هم ساک و صندوق بر اساس اطلاعات کارت اعتباری شخص ثبت می شه، حالا تو این دنیایه بلبشو چطور میشه به یه آسیایی خارجی احتمالا مسلمون اعتماد کرد) مونده بودم چه کنم که دیدم آقای جنتلمنی ساکشو تو کمد گذاشته بود و داشت می رفت. در اوج ناامیدی و با عجز ازش خواهش کردم که اگه ممکنه کارتشو برای کمد من هم بزنه تا پولشو نقدی بش بدم. در کمال ناباوری دیدم قبول کرد. بلافاصله کوله رو گذاشتم و در کمد رو بستم. حالا که اومدم پولو بدم دیدم پول خورد ندارم و اون هم نداشت. همین موقع یه پسره سیاه آسیایی هم اومد باز از اون مرده تقاضا کرد به جاش کارت بذاره! گفتم که آلانه دوتامونو هل بده و بره رد کارش. اما با خوش رویی قبول کرد و تازه چون اون هم پول خورد نداشت کلی معطل موند تا اون پسره بره پول خورد کنه و بیاد! تو این فاصله کمی باش خوش و بش کردم و گفتم که کجاها رفتم ولی هیچ کجا چنین مشکلی نداشتم. اونم تایید کرد و از این اوضاع متعجب بود. خوب حالا فکر می کنید این آدم متشخص و بامرام کجایی بود؟ ... دانمارکی! یعنی همونهایی که همه به سردی و کناره جویی می شناسنشون. ظاهرا باید یه تجدید نظری تو دانسته هامون بکنیم.


و اما آمسترادام. اولین چیزی که آدم بعد از بیرون اومدن از ایستگاه راه آهن باش مواجه می شه شلوغی و رفت و آمد و انبوه دوچرخه ست. شهر خیلی زنده و توریستیه. یه عالمه خارجی تو شهر وول می خورن. خیابون اصلیش که کلا برای خوش گذرونی و تفریحه. راستش رو بخواید اول کمی تو ذوقم خورد. به نظرم اومد که شهر بیشتر محل تفریح کساییه که می تونن بی درسر از آزادی های منحصر بفرد هلند برای خوش گذرونی استفاده کنن. اما به تدریج که با شهر آشنا شدم و تو کوچه خیابوناش گشتم تصور دیگه ای تو ذهنم شکل گرفت. این بار یه شهر زنده و پر نشاط و البته بسیار زیبا و دلنشین رو می دیدم که اصلا فکرش رو نمی کردم. منطقه مرکزی شهر با کانال های آبی که به موازات خیابون ها جریان داره، و با درختان بی شماری که در دو سوی کانال وجود داره و دیوارهای خزه بسته و قایق هایی که تو سرتاسر کانال ها به چشم می خورن و انبوه دوچرخه هایی که همه جا رها شدن و ... تصویر تازه ای رو شکل می داد که تو ذهن هرکسی تا ابد نقش می بنده و مجذوبش می کنه. بعد فهمیدم که این تصویر یا ایماژ فقط منحصر به آمستردام نیست و تقریبا تمام شهرهای هلند همین تصویر رو بازتاب می دن. افسون این شهرهای دوست داشتنی که هر کدوم به بهترین نحو مصداق تلفیق شهر، طبیعت، زندگی روزمره و زیبایی ست، بدجوری تخیل رو قلقلک می ده. من که هنوز مسحور جاذبه زیبایی آمستردام و شهرهای هلندم. تصویری که لااقل برای من بعد از دیدن کلی جاهای زیبای دیگه هنوز تازه و دلپذیره.


من دو روز آمستردام بودم و طبق معمول دوچرخه گرفتم و شهر رو گشتم. اینجا هم همه گونه تسهیلات برای دوچرخه سوارا مهیاست و به اصطلاح بهشت سایکلیستاست.


1 تا 3- این عکس ها نماهایی از منطقه جلو ایستگاه راه آهنه. اینجا برای گشت با قایق ایستگاه داره. گشت مناظر روزانه و شبانه که برای یک ساعت 8 تا 12 یورو هزینشه. اما مناظری که از تو قایق و روی آب می بینی خیلی بیشتر از اینها ارزششو داره.


4- میدان دام. اسما قرار بوده محل زندگی ملکه هم در همین میدون باشه اما ملکه ترجیح داده به همون شهری که واقعا پایتخت هلنده یعنی لاهه یا به گویش اینجائیا «دن هاخ» بره و از همون جا ناظر بر امور باشه. دن هاخ قبلا از اومدن ناپلئون اصلا پایتخت هلند بود. اما ناپلئون آمستردام رو پایتخت می کنه و بعد از رفتنش هم هلندی ها دیگه عوضش نمی کنن ولی عملا تمام امور سیاسی و بویژه بین المللی را می برن دن هاخ یا لاهه.


5 تا 12- مناظری از فضاهای شهری. توی این شهرهایی که تا آلان تو اروپا دیدم هیچ کدومشون به این زیبایی و دلنشینی نبود.


13- تو رو خدا چه چیز دیگه ای مثل دیدن این قویی که وسط این آب درست تو دل شهر داره شنا می کنه می تونه آرامش بخش تر باشه؟


14- اینم نماد معروف شهره


15- اشاره کردم که در عین حال شهر شلوغی هم هست.


17- و البته کمی هم رومانتیکه!


18- خوب آزادی دیگه! ... ببینم مشکلی دارید؟


19 تا 21- اینم میدان رامبرانده که فضای بسیار جالب و زنده ای داشت و ملت حسابی سرشون گرم بود تو این میدون!


22- قبلا تو خاطرات سفر آنتورپ گفتم که منطقه رد لایت آمستردام معروفه. اینجا در واقع دو محله قدیمیه که آلان به این شغل شریف اختصاص یافته. جالبیش این بود که پیاده روهای این منطقه مملو از جمعیت زن و مرد بود که برای تفریح و گردش اومده بودن و در حالی که بستنی یا ذرت دستشون بود گشتی در این مناطق می زدن که مملو از ویترین هایی با نئون قرمز بود و یه عالمه فروشگاه های لوازم لهو ولعب داشت. تو هیچ کجا به اندازه اینجا اینقدر ماجرا آزاد و عیان نبود البته بجز تایلند که واقعا وقیح بود.


23 تا 25- محلاتی که شب قبلش تا دم دمای صبح شلوغ و پرازدحام بود وحالا داره یه نفسی می کشه. کار تمیزکاری کوچه و خیابون ها هم در چشم به هم زدنی انجام می شه.


26- اینم داخل هاستیلیه که به هزار مکافات و با قیمت زیاد به دست اوردم. تو هلند کلا محل اقامت گرونه و برخلاف جاهای دیگه که هاستیل ارزون گیر میاد (مثل تو روم ایتالیا با 9.5 یورو) اینجا با این قیمت ها نیست. و این منحصر به آمستردام هم نیست. حتی تو شهرهای کوچک هم برای برپا کردن چادر خودت با کلی پول بدی. اینجا کسی اجازه نداره هرجا دلش خواست چادرشو برپا کنه. فقط در مناطقی که برای کمپینگه مجازه اونم با پرداخت پول!


یه نکته دیگه درباره هلند این که چون کشور بسیار کوچیکیه نقشه هاش خیلی بامزه ست. یعنی خیلی جاها مقیاسش در حد 100 متر و 200 متره! نقشه های هاستیل هم که خودشون رو راحت کردن و فواصل رو به قدم می نویسند! و جالب اینه که تو نقشه کشورش هم میشه نقشه شهرهای بزرگ رو توش تشخیص داد. خلاصه این مدت در هلند بد جوری به این فواصل کوتاه عادت کرده بودم. به نحوی که وقتی رفتم برلین، با اون مقیاس بی درو پیکرش بد جوری به زحمت افتادم. و این البته فقط مقیاسش نبود که حالمون رو گرفت چیزهای دیگه ای هم بود که تو پست بعدی می گم.


عکس های آمستردام رو می تونین تو لینک زیر ببینید:


http://picasaweb.google.com/goshayesh/Amsterdam


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

خاطرات سفر اروپا (4): آنتورپ یا دست انداز!




با قطار از بروژ راه افتادم و بعد از یک ساعت رسیدم آنتورپ. طبق معمول اولین مشکل پیدا کردن جا بود. از باجه اطلاعات توریستی ایستگاه راه آهن برای نقشه مجانی و معرفی یه هاستیل کمک خواستم. مسئول باجه بلافاصله با خوش رویی یه نقشه رنگی بزرگ از شهر رو جلوم گذاشت و نزدیک ترین هاستیل رو که جنب ایستگاه بود بهم نشون داد. من هم با خوشحالی از این که ماجرای اقامتم به همین راحتی حل شده نقشه رو گرفتم و رفتم. اما متاسفانه وقتی رسیدم به هاستیل (که الحق هاستیل پدر مادرداری هم بود) دیدم رو شیشش نوشته جا نداره و هاستیل پره! این یعنی ضد حال. دوباره سرتاسر مسیر تونل شکل و بی انتهای ایستگاه راه آهن رو که تماما شیشه ای بود و پر بود از فروشگاه های لوکس گذروندم تا رسیدم به باجه اطلاعات. این بار طفلک مجبور شد توی یه کتابچه دنبال آدرس بگرده. خلاصه یه هاستیل از نوع یوسش رو (youth) در جایی بیرون نقشه نشونم داد! اما با توجه به ماجرای اخیر گفت اجازه بده اول زنگ بزنم ببینم جا داره یا نه که بی خود این همه راه رو تا اونجا نرم! خلاصه زنگ زد و گفت جا خالی داره و تختی 17 یوروه، می ری؟ گفتم بله با کله می رم و خلاصه اسمم رو هم بهش گفت و جامو رزرو کرد. بعدش هم یه نقشه مترو و تراموا داد دستم و گفت با چه خطی و چطور برم اونجا که از مرکز شهر خیلی فاصله داشت. واقعا نمی دونستم با چه زبونی ازش تشکر کنم، دیدم انگلیسیش بد نیست به همون زبون تشکر کردم و راه افتادم! بازم بگید این اروپایی ها آدمای سرد و سورد و نژاد پرستین و با آدم هم انگلیسی حرف نمی زنن !


بعد از کلی که رسیدم به محل، دیدم هاستیل در یک جای جزیره مانند بود و فقط از روی پل می شد رفت اونجا. اما جای باصفا و سرسبزی بود و دور تا دورش کانال آب بود و همه گونه امکانات سالم تفریحی و ورزشی هم توش بود. قبلا گفتم که هاستیلش از نوع یوس هاستیل بود ، یعنی برای جوانان و معمولا دانش آموزانی بود که از طرف مدرسه به صورت گروهی برای گردش میان. البته یه بخشش هم مربوط به خانواده ها و گروه های بزرگسال بود که عموما بلژیکی بودن. درواقعا اونجا بر خلاف جاهای دیگه خارجی ندیدم. به هر صورت از اونجایی که قرار بود فردا صبح زود برم آمستردام و عملا به صبحانه نمی رسیدم، رسپشن هاستیل که خانم خوشرویی هم بود پول صبحانه رو از کرایه ام کم کرد و بدین ترتیب به 14 یورو مکانمون مهیا شد. بعد از گذاشتن وسایل، رفتم تو شهر.


آنتورپ بعد از بروکسل دومین شهر بزرگ بلژیکه. قبلا اشاره کردم که شهر از قرن 15 و با از رونق افتادن بروژ گسترش پیدا کرد. اما به تدریج بدل به یکی از مراکز مهم تجاری اروپا در دوره رنسانس شد ، به نوعی که سومین بندر بزرگ تجاری اروپا محسوب می شد. یه عالمه فنون و حرف و صنعتگری در شهر رونق داشت و به همین دلیل هنوز هم بسیاری از اسامی خیابوناش براساس همون راسته های قدیمه نام گذاری شده. به علاوه به دلیل ثروت زیادی که در شهر وجود داشت بناهای زیادی با معماری چشمگیر و زیبا و عموما متعلق به تجار بزرگ آن هنگام تو شهر وجود داره. اوج این هنر نمایی و رو کم کنی در معماری رو آشکارا میشه در بناهای دورادوره میدان مستطیل شکل بزرگ وسط شهر قدیم دید، اونم به عینه! بناها عموما به سبک گوتیک و باروکه. و خلاصه کل شهر قدیمش موزه بزرگی از آثار سبک های مختلف قرون وسطا و رنسانسه. علاوه بر این خونه و محل کار روبنس، که ازش به عنوان بزرگ ترین هنرمند باروک اروپای شمالی یاد می کنن، تو همین شهره.


بذارید یه چیز جالب دیگه هم بگم : تو آنتورپ یه عالمه مجسمه کوچولوی دست از مچ قطع شده و حتی شوکولات به شکل دست دیدم که اول نفهمیدم جریانش چیه. البته نقشه بامزه هاستیل می گفت به این چیزا توجه نکنین اما نگفته بود اصل ماجرا چیه. اینو فعلا داشته باشید تا بعد ماجرای این دست ها رو بگم.


الان بریم سراغ عکس ها:



1- ایستگاه راه آهن آنتورپ طراحی جالبی داشت که ظاهرا اینجور که میگن هم چشمگیرترین ایستگاه قطار تو بلژیکه و هم از نقاط دیدنی توریست هاست. البته بنا در ابتدای قرن بیستم ساخته شده و معمارش (Louis Delacenserie) از سبک های معماری متفاوتی استفاده کرده.



2تا7 - اینم جلوی محوطه راه آهنه. و خیابان زیبایی که تا میدان اصلی شهر (Grote Market) ادامه داره. فضا کاملا قدیمیه.



8 تا 10- قدمت برخی بناهای میدان بزرگ شهر گرچه به قرن شانزدهم برمی گرده اما عمدتا در قرن نوزدهم بازسازی شدنو معروفترینشون هم یکی همین تالار بزرگ شهره و مجسمه روبرویش به اسم برابو که به نوعی روایت گر ماجرای اسم گذاری شهر آنتورپه.



11- و اما ماجرای مجسمه برابو. بر اساس یه روایت افسانه ای اما پذیرفته شده ، در روزگار قدیم غولی در این شهر بر سر گردنه (البته از نوع دریایش) نشسته بود و از هر کس که می خواست از رودخونه رد بشه و به شهر بره باج می گرفت و هر کس نمی داد دستشو قطع می کرد. تا این که یک جنگجوی رومی به نام سیلیوس برابو غول رو می کشه و دستش رو از مچ قطع می کنه و به دریا پرت می کنه. بنابراین کلمه hand werpen (پرت کردن دست) به تدریج در گویش فلاندری (که توش حرف d ت خونده می شه) به Antwerpen تغییر کرد که نام کنونی شهره! این مجسمه هم همون جنگجوی رومی رو نشون می ده که در حال پرت کردن یه دسته از مچ قطع شده ست!



12- ماجرای این دست ها ظاهرا سوژه خوبی شده برای اینکه یه عده ای ازش حسابی پول در بیارن. چون بازار شهر پر بود از سوغاتیایی به شکل دست، از شوکولات بگیر تا جا کلیدی و مجسمه. ظاهرا شهرداری آنتورپ هم جو گیر شده. اما خود مردم بومی شهر چندان دل خوشی از این دست های بریده شده ندارن و یه جور احساس انزجار دارن نسبت بهش--- چی؟ من تو یه روز اقامت اینو از کجا فهمیدم؟ خوب راستش این چیزیه که از هاستیلی ها شنیدم. راست و دروغش گردن خودشون.



13- اینم مجسمه روبنس. البته روبنس در آلمان بدنیا اومد چون در همون سال تولدش یعنی 1577 ننه باباش به دلیل ناآرامی هایی که بود مجبور به ترک آنتورپ شدن و به آلمان رفتن و همون جا روبنس به دنیا اومد اما ده سال بعد یعنی بعد از مرگ پدرش برگشتن به آنتورپ و در سن 21 سالگی به دلیل کاراش به استادی رسید و کلی اوضاش خوب شد. یکی از معروف ترین کاراش به نام پایین کشید مسیح از صلیب از معدود کاراشه که هنوز در آنتورپه و در کاتدرال شهر که برجش در پشت سر مجسمه دیده می شه نگهداری می شه.



14 تا 16- جالب بدونین روی این رودخانه معروفی که از کنار شهر می گذره (همونی که تو افسانه ها گفتن غوله توش باج می گرفت) پلی وجود نداره و فقط سه تا تونل یکی برای اتومبیل ها یکی برای مترو و یکی برای دوچرخه سوارها و پیاده ها وجود دارهکه این ور شهر رو به اون ور شهر وصل می کنه. این تصویر اون تونله و نماهایی که از اون ور رودخانه به شهر دیده می شه. ظاهرا هیچ نشونی از اون بندر عظیم قدیمی که زمانی سومین در اروپا بود باقی نمونده!



17 و 18- دو نما در شب.



یه محله «رد لایت» هم در آنتورپ هست که می گفتن در قیاس با آمستردام بسیار کوچیکه. در واقع محله ای نه چندان تمیز بود که بیشتر به مناطق ناامن و جرم خیز شبیه بود. و صرف نظر از کالاهای پشت ویترینش، خود محیطش چنگی به دل نمی زد و آدم احساس نا امنی می کرد. در مجموع محیط نسبتا خلوت و تاریک و مردونه بود. بعدا که آمستردام رفتم دیدم اونجا اوضاع به کل فرق می کنه و محیط بسیار تفریحی و خونوادگیه. در واقع اونجا مردم برای تفریح و گردش می رن و بسیار هم شلوغه، شرح اونجا رو به موقش می دم. ... چی؟ عکسش و می خواین؟ گرفتید مارو؟! تو اون محیط رعب آور مگه میشد دوربین دراورد؟



صبح زود بلندشدم که برم آمستردام. هیچکی نبود و تو هاستیل سگ پر نمی زد. مونده بودم کلید اتاقو به کی تحویل بدم. بلخره کلید رو گذاشتم رو کانتر رسپشن و اومدم بیرون. با تراموا خودمو رسوندم راه آهن و با قطار ساعت 7 صبح رفتم آمستردام. قصد داشتم سر راه سری به روتردام بزنم اما یه ماجرای پیش بینی نشده پیش اومد که حسابی پیش پیش شدیم. باشه تا پست بعدی.


عکس ها رو می تونین تو لینک زیر ببینید:


http://picasaweb.google.com/goshayesh/Antwerp


روز ملکه در آمستردام



دیروز (30 آوریل، 10 اردیبهشت) برای روز ملکه رفتم آمستردام تا یکی از شگفت انگیزتری مراسم اجتماعی این شهر رو از نزدیک ببینم. مراسم «روز ملکه» یا «روز نارنجی» اونقدر پر طرفداره که توریست های زیادی رو از سراسر اروپا به آمستردام می کشونه و می گن گاه تا چند برابر جمعیت شهر توریست میاد تو شهر.


ماجرا اونقدر بزرگ و همه گیر و یکپارچه بود که آدم متعجب می موند. شهر کامل نارنجی پوش شده بود و همگی تصمیم داشتن روز خوش و مفرحی رو کنار هم سپری کنن. تو شهر همه جا با رنگ نارنجی پر شده بود(عکس 1تا 13) و هرکی هر چیز نارنجی داشت با خودش اورده بود. بعضی ها حوله پالتویی نارنجی رنگ حمامشون رو پوشیده بودن و اومده بودن تو خیابون! یکی گردن بند پلاستیکی، یکی جوراب، یکی کلاه ... و البته یه سری کلاه های بادی به شکل تاج ملکه هم به طور مجانی بین مردم توزیع می شد(عکس ). تو برگه های راهنمایی که منتشر شده بود و همه جا به وفور گیر میومد نوشته بود چهار مسیر اصلی در شهر برای اجرای مراسم مشخص شده بود و هر مسیر به یک رنگ و در طول مسیر هم روی پایه های چراغ برق بادکنک هایی به همون رنگ گذاشته بودن که مسیرها کامل مشخص باشه(عکس 15 ). به این ترتیب خیابان های چهار مسیر اصلی سرتاسر با بادکنک های زرد، نارنجی، آبی و سبز مزین شده بود. اما تو سایر خیابون هایی که رفتم هم ماجرا همین بود. و عملا سرتاسر منطقه مرکزی و توریستی شهر شور و نشاط نارنجی داشت. موسیقی زنده و دی جی ها اینجا و اونجا و حتی بسیار نزدیک به هم سن درست کرده بودن و ملت رو به جنبش وا می داشتن. تو طول خیابون که می گذشتی به غیر از موسیقی های غربی ، گروه های مختلف موسیقی از سیاهان افریقا گرفته تا سرخپوست ها و امریکای لاتینی ها رو اونم با لباسای بومی خودشون می دیدی که هنرنمایی می کنن. توی کانال های اصلی شهر هم که سرتاسر از قایق هایی که به همت سرنشینانشون به دیسکو بدل شده بود عملا فرش شده بود. (عکس های 16 تا 22)


یکی از ویژگی های این روز اینه که هرکی هرچه نمی خواد رو میاد تو خیابون بساط پهن می کنه و می ذاره برای فروش (عکس های 23 تا 26) (این یکی سنگ توالتش رو هم برای فروش اورده بود! – عکس27 ) و البته بساط دست فروش های متعارف هم که حسابی دایر بود. تو این روز پلیس و شهرداری کاری به کار دستفروش ها نداره و همه آزادن هرچه می خوان برای فروش بیارن تو خیابون.


این یه شهر بازی تو حومه شهر نیست. این بساط رو دقیقا تو خود میدان اصلی شهر برپا کرده بودن! اینجا میدان معروف دامه (عکس 28 ).


اینم میدان رامبراند تو روز نارنجیه. اینجا سن درست کرده بودن و گروه های موسیقی هنر نمایی می کردن و مردم هم ایضا (عکس 29 ).


مراسم آبجو خوری حسابی به راه بود. فکر کنم شرکت های آبجو سازی فقط تو همین روز به اندازه یک ماهشون سود بردن! و البته وقتی آبجو می خوری هم مرتب واجب التوالت می شی. حالا حساب کنید تو چنین روزی که یکی از بخش های اصلی مراسمش آبجو خوری باشه اونم تو آمستردامی که توالت عمومی نداره، چی میشه! اینه که شهرداری برای رفاه حال ملت تو این روز چندین توالت سیار البته با هزینه 50 سنت تا 1 یورو دایر کرده بود، و به علاوه برای اونهایی هم که خیلی عجله داشتن این تندیس ها رو وسط شهر جلو چشم مردم کار گذاشته بودن (عکس 30 ) و البته بعضی ها هم که دیگه خیلی عجله داشتن خودشونو معطل نمی کردن! (عکس )


یه مراسم تخم مرغ پر کردن هم بود. یه نفر اون وسط سیبل می شد و هر کی می خواست تخم مرغ خام می خرید و به طرفش پرتاپ می کرد! (عکس )


اما نکته جالب اینه که تو این شلوغی باور نکردنی و این همه تحرک و نمایش اجتماعی اون هم در حالی که مستی و خوردن مشروب بخشی از مراسمشه، اون هم در شهری که به آزادی و خوش گذرونی شهره است عملا هیچ مشکل بحرانی که هیچی حتی مشکل معمولی هم پیش نمیاد. تو ایران یه همچه مراسمی تو سالن دربسته و در جمع فامیلی معمولا آخر شب چندتا کشته و زخمی به جا می ذاره!


عکس های روز ملکه رو می تونین تو لینک زیر ببینید:


http://picasaweb.google.com/goshayesh/QueenSDay