۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

وطنی به وسعت جهانم آرزوست

من همیشه با این ماجرای مرزهای سیاسی مشکل داشتم. یه محدودیت انتزاعی که معمولا بر اساس مصلحت های سودمدارانه اصحاب قدرت شکل گرفته و غیر از تمام مضراتش، تمهیدی برای بیگانه کردن مردم و انسان ها از یکدیگس تا منافع همون صاحبان قدرت تامین و تضمین بشه. با همین مرزهای کذایی، سایر مردم وانسان هایی مثل خودمون برامون بیگانه می شن و گاه دشمن. در حالی که اون ها هم شبیه خودمون هستن. همین که ما می تونیم با خوندن رمان های خارجی با شخصیت هاشون همذات پنداری کنیم و یا درکشون کنیم معرف اینه که روحیات و احساسات و علائق و رویاهای آدم ها فراگیره و مرز نمی شناسه. همیشه دلم می خواست فرصتی می داشتم تا با مردمی از سرزمین های مختلف (که فقط در کتاب ها دربارشون خونده بودم) از نزدیک مراوده داشته باشم. این فرصت فقط به مدت کوتاهی در سفرهای خارجی که داشتم میسر می شد اما با توجه به اقتضای سفر هیچ وقت اون ارتباط حاصل نمی شد. اما آلان این فرصت فراهم شده تا در درون یه جامعه متکثر «جهان شهر» باشم. جایی که مردمانی از سراسر دنیا در تجربه زندگی روزمرت باهات سهیمن. به نظرم حس خوبی داره که آدم تو اتوبوس، مترو و فروشگاه و همه فعالیت های روزمره اجتماعیش همزمان آدم های مختلفی از آمریکای لاتین گرفته تا افریقا و اروپا و خاور میانه و دور رو دوروبرش باشه. یکی به روسی حرف می زنه، اون یکی به اسپانیایی، عربی و چینی و کره ای. خلاصه مملکت هفتاد و دو ملته. به ویژه این چند دهه اخیر و با باز شدن مرزهای اروپا به روی مهاجرین مختلف از سراسر دنیا عملا ترکیب جمعیتی اروپا داره عوض می شه.

بدیهیه که ماجرای فرهنگ جداست. تفاوت های فرهنگی با مرزهای سیاسی تعریف نمی شه و اصلا ربطی بهش نداره. شباهت های فرهنگی بسیاری اوقات در دو سوی یک مرز قرار می گیرن و بر عکس اکثر اوقات چندین فرهنگ ( و یا خرده فرهنگ) در درون یک مرز سیاسی هستن. بنابراین تفاوت های فرهنگی همواره هست اما تفاوتی در انسان بودن و تجربه زندگیش به عنوان انسان نیست. البته توی مملکت خودمون بیگانه هراسی و بیگانه گریزی ریشه تاریخی داره و به علاوه مردم عادی هم به ویژه در سی سال اخیر امکان مراوده با خارجی ها رو نداشتن و به همین خاطر دنیاشون خیلی کوچیک شده. شیوع یه نوع ناسیونالیسم کاذب و بی معنا، در کنار خودبزرگ بینی و خودشیفتگی ترحم برانگیز بین ایرانیان تنها چند پیامد از همین فقدان ارتباط با دنیاست.

اما از همه این حرفا گذشته، کودک درون من با تمام وجود فریاد می زنه مملکت من مملکتیه که هیچ مرزی نداره و سرحداتش تا جاییه که هنوز انسانی توش زندگی می کنه. (با این روحیه اگر اینجا کار گیرم نیومد احتمالا می رم به نیروی های یاری رسان سازمان ملل ملحق می شم تا کمک حال مردم دنیا در سیل و طوفان و جنگ باشم!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر