۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

خاطرات سفر اروپا (10): مونیخ یا «زندگی را خوش است »

مونیخ یا «زندگی را خوش است»


میگن مونیخ به تنهایی معرف کل آلمانه، بعضی هم با همین استدلال میگن به همین دلیل یه شهر منحصر بفرده و با بقیه جاهای آلمان فرق می کنه. مونیخ کانون منطقه باواریا یا بایره. میگن اهالی مونیخ خیلی خوب فهمیدن چطور از زندگی لذت ببرن. برای من که روز آخر هفته شون اونجا بودم به عینه دیدم که چطور همین کارو می کنن. تو همون به اصطلاح شنبه بازاری که در جوار منطقه قدیمی شهر راه انداخته بودن، کیپ تا کیپ آدم نشسته بود و سرگرم صحبت و معاشرت بودن و زیر آفتاب دلچسب بهاری می خوردن و می خندیدن(عکس های 16 تا 23). ملت چنان فشرده کنار هم نشسته بودن که گویی همگی اعضای یه خانواده یا یه فرقه هستن. یعنی اگر ایران بود، حضور تنها نصف همین جمعیت کنار همدیگه می تونست فجایع جبران ناپذیری رو رقم بزن! من که شخصا این شیوه لذت بردن مونیخی ها از زندگی رو تحسین می کنم و به اصطلاح در مقابلشون کلاه از سر بر می دارم ( ... این کلاهه هنوز دستمون مونده، کسی نیست بذارم سرش؟!).

جماعتی که وسط این شهر قدیمی به گشت زنی مشغول بودن اونقدر زیاد بودن که به نظر می رسید در حال راهپیمایی هستن (البته نه فحش می دادن و نه مرگ کسی رو می خواستن!). اینجا و اونجا گروه های موسیقی هنرنمایی می کردن و مجسمه های زنده هم همچون همیشه مردم رو سرکار می ذاشتن. (عکس 5 و 6 ) نوازندگان از همه جورش اونجا بودن ، اونایی که سازهای ابتکاری داشتن و قطعات معروف رو با همون سازهای عجیب می زدن و عده ای که هنر بومی خودشون رو به نمایش می ذاشتن. یه عده ای هم با ساز های کلاسیک موسیقی کلاسیک می زدن مثل این ها که در اون فضای تاریخی هنرنمایی جالبی کردن و موسیقیشون بسیار چسبید(عکس 30). جالبه وقتی که داشتن قطعه موسیقی معروف آرایشگری چارلی رو می زدن یه مرده ای که احتمالا کمی تو نوشیدن زیاده روی کرده بود داشت همراه با ملودیش همون کارهای چارلی چاپلین رو اما اینجا با صورت خانمش (؟!) می کرد و کلی هم از این کارش محظوظ شده بود و مدام می خندید! ... خلاصه روی هم رفته فضای پرنشاط و زنده ای بود.

این مکدونالد هم که هرجا می رفتیم بود(عکس 3 ) و بد جوری سردر و نماد رستوراناش تو مکان های مختلف به چشم میومد. میگن مونیخ شهر جهان وطنیه، از همین تابلو مک میشه فهمید اونجا چه خبره. در مورد این مک ها هم بگم که من که چشم دیدنشونوندارم و به طریق اولی کلا مخالف فست فودم (قبلا که گفتم ماجراشو، اسلو فود و باقی قضایا). اما یه چیزش فقط جالبه و اونم هپی مک، که توالت ترو تمیز در جوار رستورانش که با پول اندکی می تونن لبخنده رو بعد از تحمل طولانی مدت دوباره به لبا برگردونن. (یاده مجسمه جولیان کوچولوی بروکسل می افتم!)

تو اون مرکز شهر، بساط دستفروش ها و کیوسکی ها که مواد خوراکی می فروختن پر رونق بود و از شیر آدمیزاد تا پاچه مرغ توش گیر میومد. (عکس 4 ) اونجا خرما بود به اندازه خیار، انبه بود به اندازه طالبی، تربچه بود به اندازه گوجه فرنگی و خلاصه هیچ چیزی به اندازه خودش نبود! یه جا هم زیتون بود اندازه ... بابا ول کن دیگه! ... خلاصه انواع زیتون بود و حتی از نوع پروردش که یه سینی هم برای تست گذاشته بودن و از این طریق من مزه هاش رو تجربه کردم. زیتون هاش بسیار خوش خوراک و گوشتی بود و مزه اش هم بسیار خوب بود.

قبلا هم اشاره کردم این جماعت اروپایی معمولا هر هنری دارن تو همین میادین اصلی شهرشون که غالبا همون منطقه قدیمی شهره به نمایش می ذارن. روزی که مونیخ بودم و تو وسط میدون میون مردم وول می خوردم یه صحنه ای دیدم (صحنه ها!) که اولش کمی شوکه شدم. یه خانم نسبتا متشخصی رو به شکل عریان زیر یه پلاستیک شفاف خوابونده بودن و اینجا واونجای بدنش هم مایع قرمز رنگی دیده می شد که به نظر می اومد خون باشه. منی که با دیدن خون حالم بد میشه، حتی اگر یه پیکر عریان بلورین هم کنارش باشه، اولش کمی منزجرم شدم و فکر کردم یه نوع پرفورمنس خیابونیه اما بعدا که از شوک اولیه در اومدم دیدم ماجرا مربوط به اعتراض نمادین یه جماعتی برای مصرف گوشت حیواناته. و اون همشیره ای هم که زیر پلاستیک بود نماد بسته های گوشت مرغ بود که خیلی خوب شبیه سازی شده بود. خلاصه این مونیخی ها علاوه بر این که خوب می دونن چطور از زندگی لذت ببرن ، خوب هم میدونن چطور با احساسات آدما بازی کنن. بقیه ماجرا رو هم میشه از عکس ها فهمید(عکس 9 تا 11). در کنار این نمایش یه سن هم برپا بود که یه جماعتی موسیقی میزدن و کلا اتمسفر تاثیر گذاری رو فراهم کرده بودن.

غیر از اون پری پیکرانی که خودشونو به زحمت انداخته بودن و زیر پلاستیک خوابیده بودن یه عده پری پیکر دیگه هم زحمت جابجایی مردم شریف رو در محوطه های توریستی بر عهده داشتن(عکس 28 ). این که با این اوضاع و احوال (اوضاع و احوال ها!) چقدر این توریست ها رو پیاده می کردن خبر ندارم . من که مثل بچه آدم سرمو زیر انداخته بودم و مثل شتر تمام کوچه و خیابوناشو پای پیاده می گشتم. از اونجا که منطقه مرکزیش فقط مخصوص پیاده ها بود، من برخلاف جاهای دیگه دوچرخه نگرفتم.

اینم یکی از بازماندگان اهالی باواریاست که تو اون شلوغ پلوغی همراه قازش اومده تو شهر تا به اهالی یادآوری کنه چی بودن و چی شدن! (عکس 34 و 35 )اما به غیر از تنبون تاثیرگذارش، خود اون قازش خیلی جالب بود که سینه شو جلو داده بود و گستاخانه به همه حمله می کرد و حتی دنبال سگ های دوبرابر خودش میدوید! من که تا کلی میخ این دو تا شده بودم که حسابی مفرح ذات عابرین شده بودن.


عکس های مونیخ رو می تونین تو لینک زیر ببینید:

http://picasaweb.google.com/goshayesh/Munchen



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر